خاطره ای از سرهنگ پاسدار آزاده گچسارانی

۱۱۴ نورمتن زیر خاطره ای از آزاده پاسدار سرهنگحاج فرامرز صالحی می باشد که در پد خندق به اسارت نیروهای بعثی در آمده بود. به نام خدا مثل امروزی در سال ۶۷ بعداز ۱۶ساعت درگیری مداوم با دو تیپ کماندو عراقی بعد از اینکه مهمات تمام شد به اسارت عراقیها در آمدیم . قبل از
۱۱۴ نورمتن زیر خاطره ای از آزاده پاسدار سرهنگحاج فرامرز صالحی می باشد که در پد خندق به اسارت نیروهای بعثی در آمده بود.
به نام خدا
مثل امروزی در سال ۶۷ بعداز ۱۶ساعت درگیری مداوم با دو تیپ کماندو عراقی بعد از اینکه مهمات تمام شد به اسارت عراقیها در آمدیم .
قبل از در گیری از نیمه شب تا صبح عراق یک آتش تهیه سنگین بر خطوط ایران ریخت.
حدود ساعت ۶صبح آتش سنگین عراق قطع شد و رزمندگان و پاسداران مستقر در پد خندق خود را آماده کردیم و روی دژ رفتیم بعد از حدود یکساعت متوجه شدیم که در لابلای نیزار چوبهای سفید رنگ نمایان میشود خوب که نگاه کردیم قایقهای خاموش دشمن در لابلای نیزار بوسیله همان چوبها حرکت میکنند.
ما هم آماده بودیم به محض خروج از نیزارها قایقها را روشن کردند و بطرف دژ آمدند که با آمادگی صد در صد ما مواجه شدن و با شلیک آر پی چی و دیگر ادوات جنگی قایقها را منحدم کردیم.
تعدادی هم عقب نشینی کردند درگیری ادامه داشت تا بعد از ظهر ۴/۴ سال ۶۷ که متوجه شدیم از پشت سر نیروهایی در حال آمدن به طرف ما هستند اول خوشحال شدیم که نیروی کمکی ب کمک ما امده خوب که نگاه کردیم آنها در حال نصب پرچم عراق روی خاکریز ها هستند و شروع به تیراندازی از پشت سرمان کردند با همان تیرها از پشت چند نفر از عزیزان مجروح شدند.
از جمله مرحوم عطا محمدی و جمال محمدی….. بعداز چند ساعت به فرمانده گروهان جناب آقای علی صالح رایگان گفتم با بیسیم بگو با مینی کاتیوشا نیروهای عراقی که پست سرمان هستند را بکوبند که با نا امیدی گفت بگیر خودت بگو شاسی بیسیم را گرفتم متوجه شدم تا تماسی نیست فقط آقای رایگان بخاطر روحیه بچه ها الکی با بیسیم صحبت میکند.
بعد از اینکه این قضیه لو رفت نیروها را با احتیاط کامل به داخل دژ یا همان پد راهنمای کردیم وقتی همه وارد پد شدیم هر کس دنبال امحا کردن کارت شناسایی یا لباس فرم بودیم که یک زیر پیراهن سفید را برداشتم و به چوب پارو بستم و از پشت دژ آوردم بیرون.بچه ها را یکی یکی به بیرون هدایت کردیم حدودا نفر چهارم یا پنجم خودم هم رفتم بیرون عراقیها با تیر اندازی هوای و شادی و رقص کنان اسارت تعداد ۴۵نفر از بچه ها را خوشحالی میکردند .
حدود یک ساعتی بعد افسر عراقی آمد و بقیه پای فشانی و خوشحالیشان را چند برابر کردند.
افسر به بچه ها گفت که بر علیه امام خمینی شعار بدهند .
در آن موقع از ترس و دست پاچگی از زبانم در رفت گفتم الموت صدام که با پای پوتینی اش کوبید توی صورتم که بالای لبم شکافت و خون جاری شد. دستور داد با سیم تلفن دستهای من را پشت سرم محکم بست و پشت سرم با خودکار یک ضربدر زد.
همه ما را حرکت دادن به طرف سنگر کمین که آخرین سنگر خودی بود .
آنجا نشستیم تا پل را بستن روی رودخانه که جاده بین عراقیها و ایرانیها قطع بود .در همان لحظه دستم از شدت سفت بستن دردی شدید داشت و بر اثر بی خوابی در ۴۸ ساعت گذشته خواب عجیبی مستولی شده بود که دستم هم بی حس شده بود. به یک عراقی به حالت اشاره التماس کردم که دستم را باز کند آمد محکم من را بطرف خودش کشید و دستم را باز کرد و با یک تکه باند کمی شل دستم را بست بعد از چند لحظه دستم را که شل بسته بود از پشت سرم در آوردم و نگاهی دور و برم کردم بصورت برق آسا پیراهنم را در آوردم و یک تکه کلوخ را در پیراهنم گذاشتم و داخل آب انداختم.و کمی هم زیرپیراهنم را خاکی کردم که متوجه نشود .
در همان لحظه خواب عجیبی گرفته بودم روی همان کلوخ ها خوابم برد .
یک مرتبه با لگد زدن عراقی بیدار شدم تا عراقی بالای سرم هست وقتی چشمم تو چشمش افتاد گفتم آب اب کلاه اهنیش را از سرش برداشت و از آب شط پر کرد و جلو لبان تشنه من گذاشت یک شکم سیر از اون آب خوردم .
پل درست شد ما را حرکت دادن بطرف عراق ما بخط میرفتیم عراقیها به خط به سمت دژ در حرکت بودن حدود یک ساعتی پیاده روی بعد سوار ایفا کردن(ماشین های باری بزرگ جنگی) و به پادگانی که نزدیک جزیره بود بردند یکی یکی از مشخصات و تیپ لشکر و گردان سئوال میکردند و به اتاقهای که انبار سیمان بود می بردند.
شب آنجا بودیم فردای آن روز ما را به یک محوطه بردند با فاصله حدود دو متر نشاندند با چشمهای بسته از فرط خستگی نشسته بودم بحالت درازکش شدم که عراقی آمد و بلندم کرد نشاندم و چشمهایم را باز کرد دوسه قدم عقب رفت چند تا عکس گرفت آنجا بود که متوجه شدم دارند فیلم و عکس میگیرند برای تبلیغات.
از آنجا به استخبارات بردند زندانهای کوچک و مخوف با کابل و باطوم بر سرو بدنمان می زدند و همه را داخل یک سلول کردند.
حدود ساعتهای دو بعد نصف شب بود که صدای جیغ و داد فریاد زیاد همه ما را شوکه کرد درها را باز کردن تعداد زیادی اسیر ایرانی آوردند تعداد آنقدر زیاد بود که جا برای راحت نشستن هم نبود چه برسد به اینکه بخواهیم دراز بکشیم .
تا صبح به هر نحوی بود گذشت فردا همه را به محوطه زندان بردند و با کابل و چوب و شیلنگ و باطوم افتادند به جانمان .
مرتب میگفتند ون فرمانده ون حرس خمینی.
دنبال فرماندهان و پاسداران بودن و شکنجه میدادند تا یکی را لو بدهند یا یکی خودش اعتراف کند.
خلاصه تا حدود ده روز همانجا شکنجه و …… بود.
تیر ماه گرم زمین داغ کف پاهایمان تاول زده بود .به هر نحوی بود آنجا هم تمام شد و ما را به اردوگاه ۱۳داخل استان الرومادی بردند.
پد خندق محل ایثار کهگیلویه و بویراحمدیها
سرهنگ پاسدار حاج فرامرز صالحی آزاده گچسارانی
محل اسارت پد خندق
خاطره ای از روز اسارت بمناسبت سالگرد اسارت مردانی از این که تا آخرین فشنگ مقاومت کردند.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰